دل درد مامانی
شیطونک مامان دیروز مامانی کلی نگرانت شده بود . صبح که از خواب بیدار شدم دلم درد میکرد مثل این بود که سرما خورده.زود رفتم شیمکمو گرم کردم و زیر پتو خوایبدم*بعد ٢_٣ ساعت که بیدار شدم بهتر بودم بابایی هم از سر کار زنگ میزد حال ما رو میپرسید*بعدش رفتیم خونه مامان جون که ناهار بخوریم * ولی تو مثل روزای قبل تکون نمیخوردی و لگد به شیمک مامانی نمیزدی خیلی نگرانت شدم مامان جون میگفت نگران نباش انشالله چیزی نیست خلاصه تا شب اعصابم خورد بود .کلی قران خوندم و هی با خدا حرف میزدم که واست اتفاقی نیفته.بابایی هم رفته بود قم واسه مراسم عزاداری(چون شب شهادت حضرت محمد(ص)و امام...
نویسنده :
بابایی و مامانی
19:21