دل درد مامانی
شیطونک ماماندیروز مامانی کلی نگرانت شده بود .
صبح که از خواب بیدار شدم دلم درد میکرد مثل این بود که سرما خورده.زود رفتم شیمکمو
گرم کردم و زیر پتو خوایبدم*بعد ٢_٣ ساعت که بیدار شدم بهتر بودم بابایی هم از سر کار
زنگ میزد حال ما رو میپرسید*بعدش رفتیم خونه مامان جون که ناهار بخوریم *
ولی تو مثل روزای قبل تکون نمیخوردی و لگد به شیمک مامانی نمیزدی خیلی نگرانت
شدم مامان جون میگفت نگران نباش انشالله چیزی نیست خلاصه تا شب اعصابم خورد
بود .کلی قران خوندم و هی با خدا حرف میزدم که واست اتفاقی نیفته.بابایی هم رفته بود
قم واسه مراسم عزاداری(چون شب شهادت حضرت محمد(ص)و امام حسن(ع)بود).اون
شب رو خونه ی مامان جون خوابیدیم *صبح که با لگدای نازت پا شدم حالم خوب بود *خدارو
هزار مرتبه شکر کردم که تو باز مثل روزای دیگه پر تحرک شدی*
شیطونک مامان خواهش میکنم مامانی رو دیگه نگران و اذیت نکن مامانی بی تو میمیره